برفین برفین ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

نی نی برفی من برفین

مروارید کوچولو خوش اومدی

وووووووووووووووووووووووووووووووای وووووووووووووووووووووووووووووووای باورم نمیشه مروارید جون چه دیر اومدی اما بی سر و صدا اومدی بعد 1سال و 10 روز اومدی خونه خودت تازه اقامت 6 ساله هم گرفتی و صداتم در نمیاد ولی چون دخترمو اذیت نکردی واسه اومدنت جشن میگیریم ...
25 دی 1392

این روزها

سلام سلام سلام این دخملی من داره با این شیرین کاری هاش منو میکشه هر روز یه شیرین کاری و هر دقیقه یه لوس بازی واسه منو باباش.. دخترم همه زندگی من و بابایی خدا همیشه شما رو واسه ما نگه داره خیلی واست نگرانم واسه اردیبهشت ماه واسه وقتی که قراره واست گوله گوله اشک بریزم واسه اون ساعتی که عروسکمو میخوان عمل کنن ولی عیبی نداره عوضش خوب میشی مگه نه دوستای خوبم واسه برفینم دعا کنید حالا از این روزهات میخوام بگم شما دیگه راه میری البته بیشتر دوست داری بدو بدو کنی دندون هم که هنوز ازش خبری نیست یه چند وقت دیگه که کارای خونه تموم شد کارای تولدتو باید شروع کنم هنوز نمیدونم چی کار کنم و از کجا شروع کنم شاید یه تالار بگیرمو کلی از فامیل ها و دوستامو...
20 دی 1392

یلدا بی یلدا

سلام جون جونی ها دارم میترکم عکسهای یلدایی مون پاک شدن چراااااااااااااااااا؟؟؟؟ نمیدونم چی کار کنم اما بی خیال دیگه کار از کار گذشته الان که دارم این پست رو مینویسم مامانم اینجا است داره پیاز سرخ میکنه آخه فردا که اربعینه غذا میدیم هر سال روز تاسوعا 3 گونی برنج با خورشت میدیم اما امسال چون تو اسباب کشی بودیم اینجوری شد 2 گونی امسال رو با تشکیلاتش خام پخش میکنیم و یه گونی اش رو میپریم پیازهایی که من خردشون کردم اینا هم گوشتایی که با همسری خردشون کردیم و برررررررررنج حالا میرسیم به شیرین کاری های دختر مامان این جوجه هنوز نه دندون داره نه راه میره اما از همه جا بالا میره واسه همه چی یه نظری میده الهی مامانش روزی هزا...
20 دی 1392

ما اومدیم

سلام عزیزای برفین خانم و مامانش باورتون نمیشه چقد دلمون واستون تنگیده بود ما رفتیم اصفهان موندگار بشیم اممممممممانتونستیم آخه هم نی نی کوچولو بود هم من تنهایی نمیتونستم بابایی هم که صبح میرفت معدن ساعت 5/6 میومد آخه معدن تو اردستان بود واسه همین نصف وسایل ها موند اونجا واسه وقتهایی که میریم اص. باقی وسایل هم آوردیم اینجا تو ساختمان بابام ابنا هم یه واحد خریدیم که وقتهایی که بابایی بدون ما میره ما هم تنها نمونیم این هم برفین خانم ناز ما داره به مامانش کمک میکنه دختر من کووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو مامان اینجا گاگا های من یود کوووووووووووووش من گاگا میخوام ای بابا یاد گرفته بودی خودتو ای...
26 آذر 1392

یه خبر

سلام دوست جونی ها یه خبر دارم واستون ما خونمونو بردیم اصفهان تا جا به جا شم یییییییه خورده طول میکشه شرمنده شما چون دیر میام  اما با یه عالمه عکس میام  فعلا بااااای
30 شهريور 1392

دومین سفر(شمال)

  سلام دوست جونای خوبم حالتون چطوره واسه همتون آرزوی سلامتی میکنم ما به همراه خانواده ام(مامانی آقاجون خاله الهام)رفتیم شمال هوای خوبی داشت آخه ما هر وقت میرفتیم به جای دریا بارون قسمتمون میشد اما این سری تیر ماه رفتیم و جاتون خالی دلی به دربا زدیم اولین باری که هندوانه خوردی مواظب بودی کسی نزدیکت نشه که بخواد ازت بگیرتش در غیر این صورت صدای جیغت تا خود رودبار میرفت اینجا هم زنجانه      تو ماشین یا خواب بودی یا رفته بودی ماشین آقاجون بغل مامانی بستنی بخوری اینجا هم یه رستوران سنتی نزدیک چمخاله واین هم برفین خانم که بابایی بیدارت کرد که بیایی و با دربا آشنات کنه و تو هم خیلی دوسش داشتی ...
19 مرداد 1392

8 ماهگیت مبارک ماه من

سلام مامانا باباها آبجی ها داداشی ها من 8 ماهه شدم هههههههههههوا واسه برفین خانم                                                               داشتیم میرفتیم خونه عموی من اینم دختر عموی منه(محدیث خانم) برفبن کلی اسب سواری کرد باید یکی از این اسبها واسش بخرم خیلی خوشش اومده بود ولی هیچی جای تاب خودشو نمیده اینم حموم 8 ماهگیش  این عکس مربوط به ٥ دقیقه پیشه داشتم وبتو آپ میکردم برگشتم ببینم چی کار میکنی با این صحنه روبه رو شدم...
15 مرداد 1392

مسافرت اصفهان(3 ماهکی)

امسال عید واسه اولین بار رفتی اصفهان اینم از سفره هفت سین   ووووووووووووووووووووو گردش در اصفهان زاینده رود بی آب جیییییییییییییییییییییییییییییییییییگر مامان یه خانواده 3 نفره کوچولو مامان جون................مامان برفین خانم ووووووو از همه مهم تر برفین خانم که لالاییده تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتلکابین سواری اون بالا مامان جون و آقا جون به همراه نوه کوچولو چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچهل ستون للللللطفلا نظر یادتون نره منتظرتونیم بببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببای   ...
13 مرداد 1392

یاد 7 ماه گذشته

سلام امروز میخوام داستان این جوجه کوچولو رو واستون بگم  12 آذر منو بابایی همراه مامان مریمم رفتیم مطب خانم دکی(شیوا احمدی)اون روز خیلی استرس داشتم چون میدونستم آخرین باره که تو شمکم میبینمت بعد از 4 ساعت انتظار نوبت ما شد و بلاخره دیدمتو 1000 یار قربونت رفتم قرار شد فردا بیای بغلم شبو یا کلی دلداری از بابایی خوابم برد صبح ساعت 6 مامان مریم رفته بود بیمارستان آذربایجان تا کارامو انجام بده منم ناشتا تو خونه منتظر تل بودم خانم دکی زنگ زد گفت تو خونه چی کار میکنی برو بیمارستان گفتم تا اونجا 10 قدم راهه مامانمم اونجا است نگران نباش یه موقع میام ساعت 15:05 مامی جونم زنگ زد گفت برو دم در محمد داره میاد آب دهنمو قورت دادمو رفتم بالاخره رفتم ت...
10 مرداد 1392